به همين سادگي

محمدمهدي هنرپرداز
mhonarpardaz@yahoo.com

به همين سادگي


محمدمهدی هنرپرداز

توي صندلي عقب ماشين کز کرده بود. سرش پايين بود. شايد مي‌ترسيد سرش را بالا کند. حرف نمي‌‍‍‍‍‎‏‏‌‌‌زد. نمي‌توانست بزند. حتي گريه هم. حال تهوع داشت و خفگي.
گفته بود: «آشناست. آدم خوبيه.» گفته بود: «دکتره. سفارشت رو کرده‌ام.»
طبقه‌ي سوم که رسيده بود ديگر نفسش در نمي‌آمد. داشت خفه مي‌شد. حتماً از اضطراب. پشت در مانده بود. مردد. يک جورهايي پشيمان شده بود. دلش مي‌خواست برگردد. شايد يک بار هم برگشته بود و باز پشيمان…. بالاخره تصميمش را گرفته بود. چرخش دستگيره و در باز شده بود.
دکتر خودش در را برايش بسته بود. بعد پشت فرمان و راه افتاده بود. تمام راه حسين پيش چشمهايش بود و مامان. حتماً تا حالا دلواپس سرکوچه منتظرش بود, توي اين سرما. دلش داشت از حلقش بيرون مي‌زد. کاش مي‌شد بگويد نرسيده به کوچه پياده‌اش کند. شايد خودش بفهمد. «کاش خودش مي‌فهميد.» حال تهوع داشت. «واي اگه مامان بفهمه.» فقط خودش شنيده بود. چي بايد به مامان مي‌گفت؟ اگر بپرسد تا حالا کجا بودي…؟ «چرا تا اين وقت شب خونه‌ي «سميه اينا» موندي…؟» «نکنه رفته باشه اونجا دنبالم.» دلش مي‌خواست خودش را پرت کند پايين. ولي چه فايده عزادار کردن مامان و حسين آن هم شب عيد؟ اگر نمي‌مرد چه؟ دلش به هم مي‌خورد. داشت خفه مي‌شد. حتماً از اضطراب. شايد هم از ترس.
«بفرماييد.» نشسته بود روي مبل. «نسکافه؟ امشب هوا خيلي سرده.» جواب نداده بود. «راحت باش. اينجا کسي نيست. درباره‌ي شما يه چيزهايي برام گفتن. من ميرم اتاق پشتي. نسکافه‌ات رو که خوردي بيا اونجا.» دستهاش يخ کرده بود، مثل مرده‌ها.
همان طور بي‌صدا نشسته بود. دستهاش صورتش رو پوشانده بود. هق‌هق اما بي‌صدا. نسکافه‌اش ديگر يخ کرده بود. «کجايي؟ پس چرا نمي‌آي؟» از اتاق پشتي بود. «اِ… چرا گريه ميکني دختر خانوم؟»
حالا ديگر آمده بود بيرون. ديده بودش. صداي گريه به آسمان رفته بود. «تو رو خدا اين جوري گريه نکن. بگو ببينم چي شده؟ خواهش مي‌‌کنم.» نشسته بود روي دسته‌ي مبل، کنار دستش. آرام‌تر شده بود اما هنوز هق‌هق. «بيا اشکاتو پاک کن.» جعبه‌ي دستمال کاغذي. «حيف اون چشمات نيست؟» باز هم هيچ نگفته بود. خواسته بود به سرش دست بکشد؛ از دلسوزي, شايد. اجازه نداده بود.
ليوان آب را نيمه خورده روي ميز گذاشت. با دستمال خيسش گوشه‌ي چشمش را خشک کرد و بينيش را. «مگه بار اولته؟» دلش مي‌خواست بگويد:«قرارمون اين نبود.» نگفت. اصلاً قراري نبوده است. تمام مدت سرش پايين بود. «چند سالته؟» مي‌خواست جواب بدهد ولي نتوانست. «هيجده…؟ نوزده…؟» سعي کرد بگويد:«پونزده». زير لب گفت. ناباور نگاهش مي‌کرد. «پونزده؟» به شکستگي چهره‌اش نمي‌آمد حتماً.
«يک دختر پونزده ساله با پاي خودش مياد تو مطبت. مي‌دونه براي چي اومده ولي نمي‌ذاره حتي نوازشش کني. فقط گريه مي‌کنه…» شايد حرف دکتر را قطع کرده بود. «قرارمون اين نبود.» زير لب گفته بود ولي او شنيد. «اين نبود؟ پس چرا اومدي اينجا؟ مگه پول…»
کاش مامان اينجا بود. دلش مي‌خواست صورتش را بگذارد روي سينه‌اش و يک دنيا اشک بريزد. همان بهتر که نيست. اگر بود که… «حتماً تا حالا سر کوچه يخ زده.» آرزو کرد هيچ وقت به خيابان خودشان نرسد ولي به هر حال…
کاش همه‌ي حرفهايش را برايش زده بود. از بچگي‌اش, مردن آقاجون, جان کندن مامان لاي اون ملافه‌هاي لعنتي بيمارستان, بي‌تابي‌هاي حسين, ترک تحصيل خودش, خواستگاري که بايد ردش مي‌کرد… مي‌خواست همه را بگويد. و شايد هم گفته بود.
امضا که تموم شد، دکتر چک را گذاشته بود توي جيب مانتوش. مبلغش را نديده بود. هنوز سرش پايين بود. نمي‌دانست بايد برود يا بماند. «پاشو داره ديرت ميشه. خوب نيست دختري مثل تو دير بره خونه.»
توي صندلي عقب کز کرده بود و فقط جلوي پايش را نگاه مي‌کرد. شايد مي‌ترسيد سرش را بالا بياورد. لابد از اينکه نگاهش توي آينه به نگاه دکتر گره بخورد. حتي از آسمان هم خجالت مي‌کشيد؛ با اينکه هيچ‌طوري هم نشده بود. توي راه همه‌اش سرش پايين بود. دکتر هيچ حرفي نزده بود. فقط پرسيده بود:«کجا بايد برم؟» همان اول پرسيده بود. به‌ناچار نشاني خيابان و کوچه را گفته بود. بعد از آن فقط سکوت بود و سکوت. از ترس داشت خفه مي‌شد و از اضطراب. يخ کرده بود. مي‌لرزيد. مامان حتماً تا حالا… کاش مي‌توانست بگويد نرسيده به کوچه پياده‌اش کند. کاش خودش بفهمد. اگر مامان بفهمد… «هر کاري کنه حق داره.» بعد از يک عمر آبروداري و جان کندن و…
فقط خدا کنه نرفته باشه خونه‌ي «سميه اينا» دنبالم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30051< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي